16ماهگی+ اتفاقات جدید
سلااااااااااااااااااااااااام ..سلامی به گرمی آفتاب کرمون..
با اینکه پاییز اومده اما اینجا مگه اینقدر هوا گرمه!!!!!
خوبین خداروشکر؟؟؟ ما که خوبیم، ایشالله شماهم خوب باشین
کلی دلم برا همتوووون تنگ شده بود..مرسی برا این همه محبت و مهربونیتون. زودی میام به همتون سر میزنم
هروز تصمیم میگرفتیم بنویسم اما نمیشد تا بالاخره امروز شد..
کلی حرف نگفته دارم که مهمتریییییییینش 16 ماهگی دخملمونه
یکی یه دونه ی مامان 16ماهگیت مبارک باشه عروسکم
حالا بگم از نبودم...
باااازم طبق معمول تنها دلیل نبودن یکماهه ی ما مریضی سخت ساینا بود بازم یه ویروس بدجنس دیگه..
که خیلی یهوویی خودشونشون داد..
یه شب هرکار کردیم ساینا نخابید وکلی بهونه میگرفت وگریه میکرد ..
حتی بازی ام نمیکرد فقط و فقط دلش میخاست بغلش کنیم و راه بریم و اونم سرشو بزاره رو شونه ماگاهی هم خاب میرفت تا میخابوندیمش باز کلی جیغ میزد ..
این روند از 12 شب تا 7صبح روز بعد ادامه داشت دیگه نه در توان من بود نه بابایی.. داشتیم بیهوش میشدیم..
طفلی بچمم کلی گریه میکرد و15 ساعت بود نخابیده بود..
خلاصه بابایی وسایلشو جمع کرد بردش خونه مامان طاهره به منم گفت استراحت کن..
چشم باز کردم دیدم ساعت 12 ظهرِ.. زنگ زدم گفتن همین الان خابیده...
خلاصه وسایلو جمع ردیم و رفتیم اونجا.. یه هفته ای همونجاموندگار شدم
مامانمم نبود رفته بود سفر.. این شد که ما کلا تمام زحمتمون افتاد گردن مامان طاهره وبابا مهدی..
خلاصه10 روزگذشت خوب که نشدی هیچی بدتر شدی وسرفه های خشک میزدی .. بردمت باز دکترگفت داروهاش جواب نداده و داره تبدیل میشه به خروسک !!!
این مریضی 18 روز طول کشید تا خوب شدی.. منم 12 روز مابقی رو به خودم استراحت دادم برا همین به وبلاگت سر نزدم..
تو ابن مدت کسرا هرروز میومد خونه بابا مهدی کلی باهم سرگرم میشدین..
بهش میگفتی نی نی..
خیلی اون روزا سخت گذشت حتی فرصت نکردیم سودابه جون و کسرا رو جایی ببریم
ولی خداروشکرکه به خیر گذشت و خوب شدی.
تو این 18 روز مریضیت ار اونجایی که همش میترسیدم کم اشها وکم توان و لاغر شی مدااااام دنبالت راه میوفتادم بهت غذا و میوه میدادم ..
تا جایی که تو این یک ماه 1/5کیلو بیشتر شدی!!!!!
که وقتی برا بار آخر رفتیم دکتر وگفتم که هنوز به طور مستقل راه نمیری گفت وزنش زیاده و باید کم شه تا ترسش بریزه و بتونه راه بره...
دقیقا 15 ماهت بود که دکتروزن کرد و گفت 15 کیلویی..
این روزا بغل کردنت خیلی برام سخت شده..
کمرم داره کم کم به پشت میشکنه
اما خداروشکر که سالمی.
حاله جونیا خبر ندارین دخترمون این یک ماه اخیر کلیییییییییییی پیشرفت کرده..
چه پیشرفتایی؟میگم براتون
اول از همه این که 4تا دندون در آورده!!!بله 2تا نیش بالا و دو تا آسیایی کوچیک پایین...
دیگه اینکه الان عاشق راه رفته ..مدام دست مامانی میگیره و میگه تاتا..
تنهایی هنوز نمیره حتما باید دستمو بگیره(بس که باهاش راه رفتم ماهیچه ی پاهام بسته)
الهی قربونش برم خیلی حس قشنگیه وقتی دستشو میگیرم.. تازه دیروز دوتایی تو پارک شورا کلی سرسره بازی کردیم آخه دلش میخاست از پله بره بالا منم همراهش رفتم دوتایی بازی کردیم..
دیگه کلی حرف جدید یاد گرفته..
ساینا ماه کووو مامان؟؟؟نگاه میکنه به آسمون اگه ببینه نشون میده میگه ماه.. اما اگه نبینه میگه نیس..اَفت..بعد صداش میکنه مااااااااااااااااااااااه
الهی من دورت بگردم عشقم
ساینا بابا کووو؟ نیس...اَفت..
کجا رفت مامانی؟؟ میگه تااااااار(یعنی کار)
تو آشپزخونه ام جیغ میزنه ماااااااااماااان میگم جوووونم میگه آبی .. بچم تشنه ش شده خب چیکار کنه..
تازگیا کلی با قر و عشوه حرف میزنی آدم دلش میخاد بخورتت همچین ماااامااان میگی که دلم برات برا ضعف میره
به سیب میگه تیب
تازگیا به بابا میگه واوا (البته عمدی چون بهش میخندیم خوشش میاد)
به ماست میگه ماس ، به موز میگه مووو، هر مردی ببینه میگه عمو ، هر زنی هم عمه، بچه هام که کلا از جا نی نی..
هرچی بخاد اگه دور باشه میگه از اوووووون ،اگه نزدیک باشه میگه از ایییییی
عاشق اینه که دایی امین بادست تابش بده تا میبینتش میگه تااااب تاب
توپ روکامل تلفظ میکنه ،الان اسم هر کی بگم میشناسه بهش نگاه میکنه
اگه بهش بگم مثلا ساینا باطریُ از پشت سرت یا کنارت بده کامل میفهمه چی میگم و جهت رو تشخیص میده
این که میگم باطری برا اینه که عاشق باطریه همیشه باهاشون بازی میکنه!!!
آهان راستی به خودمم میگه :ای این الهی شیرین فدات شه
هادی ام که کلا از زبونت نمیوفته.. آطی (فاطی) هانی(هانیه)امی(امین) نانا(ساینا)سمایی هستن که بلدی
بابایی میگه اسمت چییییی بود یادم رفت؟؟ توهم سریع میگی نااااا نا
ماشین بابا هادی و بابا احمد رو خیلی خوب میشناسه هرجا ببینه میگه بابا
به ماشینم میگه دی دییییید
عاشق آبنماها و فواره هاست بهشون میگه آآآآبی
به نونم که میگه نوووووو
هرآدم جدیدی ببینی در نگاه اول آنچنان اخمی بهش میکنی که بنده خدا زهره ترک میشه
اما غریبی کردنت خیلی بهتر شده خداروشکر
سه روز پیش برات یه صندلی خریدم از این سوت سوتیا..کلی باهاش سرگرمی و شده جز لاینفک زندگیت و هرجا میریم باید همراهمون باشه
تازگی هروقت بخوام لباساتو جمع کنم میای کمکم میدی
الهی من فدای دستای کوچولوت شم
یه ماه پیش دقیقا روز دوم مریضیت به دعوت دایی جواد رفتیم شهر بازی
و برا اولین بار بردمت استخر توپ و کلی حال کردی
یکی از اون روزا که سودابه جون و کسرا ایران بودن یه شب دعتشون کردیم و یه
تولد کوچولو و دور همی برا کسرا جونم گرفتیم
خیییییییلی خوش گذشت
کسرا جونم برات بهترینا رو آرزو میکنم
یه شبم رفتیم پارک مادر که با کسرا کلی بازی کردین و کلیییی خوش گذشت
خلاصه تو یک ماه گذشته هم روزای سخت داشتیم هم روزای خیلی خوب و شیرین ..
راستی یه شبم با کسرا رفتیم آتلیه عکس دوتایی ازتون گرفتیم حالا هروقت گرفتمش تو وبلاگت میزلرم
خداجوووونم برای تمام مهربونیات شکررررررررررررررررررت