سایناساینا، تا این لحظه: 11 سال و 8 ماه و 29 روز سن داره

پستــــــــــــــه کوچــــــــــــــــولو

به یادتونم

سلام دوست جون جونیای عزیز و مهربونم که این همه به یادم بودین به ویژه الهام جونم و متین جونم و فهیمه جووون امروز بعد از مدتها به وبلاگ دوستانم سر زدم تا نی نی های نازشونو ببینم و تجدید خاطراتی کنم که هم خوشحال شدم وهم ناراحت... خوشحال از بزرگ شدن و شاد بودن همه بچه ها وخونواده هاشون و اما ناااارحت خیلیییییییییییی ناراحت به خاطر از دست دادن یکی از نی نی های وبلاگی که از زمان بارداری مامانش باهاشون د رارتباط بودم.. امروز که بهشون سر زدم دیدم اخرین پستش نوشته که دخترم همبازی فرشته هاشد چه زوووود و چه سخت.. امیدوارم خدا به پدر و مادرش صبر بده. ایشالله از این به بعد بتونم بازم مثل گذشته ها باهمه دوستام در ارتباط باشم و شما رو ...
23 آبان 1394

اولین پست 93یی

                      بازم سلام .. باور کنین نهایت سعیمُ میکنم تا زود زود پست بزارم اما نمیشه که نمیــــــــــــــــــــــــــــشه.. خداروشکر خوبیم و شکرگزار! اصلا نفهمیدم این دو ماه چطـــــــــــــــوری گذشت ..مثل برق ویـــــــــژ!!! اول از همه با یه تاخیر برا همتون یه سال پر از سلامتی و شادی و برکت آرزو میکنم ایشالله که به از سالهای قبل باشه  سال تحویلمونُ به یاد سالهای قبل خونه بابا مهدی جمع شدیم جای همه خالی خیلی خوش گذشت  قبلش خونه خودمون یه سفره انداختیم اما از اونجایی که ساینا خوابش میومد و بی حوصله بود حتی یه عکس درست حسابی ام نگرفتیم  ...
11 خرداد 1393
1291 12 18 ادامه مطلب

فصل زمستون

                                                    یه اصل هست که میگه : گاهی برو ... گاهی بمان  گاهی بخند ... گاهی گریه كن  گاهی قدم بزن ... گاهی سكوت كن  گاهی اعتمادكن ... گاهی ببخش   گاهی زندگی كن ... گاهی باوركن  گاهی بزرگ باش ... گاهی كوچك  گاهی چتر باش ... گاهی باران باش  گاهی همه چیز ... گاهی هیچ چیز! * اما همیشه و همیشه انسان باش * حالا این شده حکایت کار من..!!! گاهی میرم گاهی میام ،گاهی با حوصله و پی گیر و گا...
6 اسفند 1392

ساینا میگه 3

دخترمون بزرگـــــــــــــــــــــــــــــــ شده هزار ماشالله و اینو تو رفتاراش و حرفاش کاملا میشه دید و فهمید! اینروزا خیلی بهتر و بیشتر با خودش بازی میکنه و سرگرم میشه و خیلی بهتر و بیشتر با نی نی های اطرافش ارتباط بر قرار میکنه و باهاشون بازی میکنه .. خداروشکر تازگی اسباب بازی هاشو با بچه ها تقسیم میکنه و یا اگرم بهش ندن زیاد پیگیر نمیشه و زود بیخیال میشه و من از این موضوع بینهایت خوشحالم دخملمون بزرگ شده خانوم شده اخه امروز دیگه 17 ماهش شده ...اووووووووه 17!!!!! کلی حرفای جدید یاد گرفته و کلی ادا ها و قر و عشوه های جدید.. اینروزا خیــــــــــــــــــــــلی دلبری میکنه و کلی جلب توجه... و به طرز عجیب و باور نکردنی درکش بالاس...
12 آبان 1392

آتلیــــــــــــــــه

                   یک سلام پرُ پیمون به ساینا جونم و همه ی دوستای عزیزتر از جون نی نی وبلاگیم خوبین؟خوشین؟ خداروشکر ما هم خوب خوبیم از اونجایی که دوست ندارم بعد ها وقتی ساینا این وب رو میخونه براش خسته کننده شه برا همین زیاد روزمرگی ها رو ثبت نمیکنم... اماامروز چندتا عکس جدید خوشکل موشکل دارم که اومدم بزارمو برم! خیلی وقت پیشا وقتی که ساینا 10 ماهش بود ما به یه جشن عروسی دعوت شدیم (عروسی مژگان جون) اونروز مامانی ِ خود شیفته تصمیم گرفت که با سایناو بابایی برن آتلیه عکس بندازن... اما چون تا اون روز ساینا رو نبرده بودیم آتلیه نمیدونستیم چیکار میکنه و آیا همکاری میکنه یا ن...
12 آبان 1392

رسیدن به خیر ماهان کوچولو

      امروز یه روز خاصــــــــــــــــــــــــــــــــــه خیلی خاص امروز یه فرشته پاشو به این دنیا گذاشته که من خـــــــــــــــــــــــــــتیلی منتظرش بودم خداروشکر به سلامتی به دنیا اومد و هم خودش خوبه هم مامانش... منظورم ماهان کوچولوست(نی نی عمو حمید و خاله معصومه ،همون بلوط کوچولو خودمون) الهی فداش شم ندیده عاشقشم.. حیف که شیرازن و من خیلی دلم میخاد هرچه زود تر ببینمش ففرشته کوچولو زمینی شدنت مبارک عزیزم  ایشاالله صحیح و سلامت زیر سایه مامان بابای ماهت 120 سال زندگی کنی و زندگیت پر باشه از روزای خوب و شاد خیلی دووووووستت داریم ...
23 مهر 1392

آتلیـــــــــه

                                    یه روز از روزایی که کسرا هنوزایران بود رفتیم آتلیه که یه عکس خوشکل دوتایی از ساینا وکسرا بندازیم  بعد از کلی زنگ زدن اتلیه رکن الدین بهمون وقت داد برا ساعت8.. ساینا خانوم که 7:15 خواب رفتن ..!!!! آقا کسرا هم داشت نشسته خواب میرفت که تمام سعیمون رو کردیم نخوابه.. ساینا رو هم بعد از یه ربع بیدار کردیم و رفتیم آتلیه .. هیچکدومشون حوصله نداشتن ..ماهم چون طبق معمول دقیقه 90 هستیم دیگه وقت نداشتیم آخه قرار بود فردای اون روز کسرا و سودابه جون برگردن سوئد.. خلاصه هیچکدوم همکاری نکردن.. هرجا ساینا میخندی...
23 مهر 1392