سایناساینا، تا این لحظه: 11 سال و 10 ماه و 17 روز سن داره

پستــــــــــــــه کوچــــــــــــــــولو

ساینا در کلوت شهداد

عزیزدل مامان دوهفته پیش مورخ91.9.1٠به اتفاق خاله فاطمه و خاله سمیرا و خاله سیما و خاله نگین و سامیار کوچولو ناهار رفتیم جوپار و بعد از اون به اصرار بابایی رفتیم شهداد.. شما تمام راه خواب تشریف داشتین تا زمانی که رسیدیم کلوت ها و شما چشمباز کردی و کلی ذوق کردی.  واقعا جای دیدنی و قشنگیه..تمام طول سال پر از توریسته.. که اتفاقا ما 1 آقای برزیلی رو دیدیموکلی باهاشون خندیدیم خیلی ازتو خوشش اومده بود (فک کنم نه اینکه مونداری شبیه خارجیا هستی برا همینه)کلی باهات باز کرد ومیگفتhi saina خلاصه کلی خوش گذروندیم عروسکم و این اولین باری بود که دختر نازم به شهداد میرفت اینم 1عکس از کلوت های شهداد کلوت شهداد بزرگترین شهر کلوخی و عارضه...
18 آذر 1391

1شب عجیب و 1کار عجیب

بله در پی گرد جریان زلزله دیروز:منو عمه هانیه به دلیل ترس مضاعف و مرور خاطرات وهمناک بم والبته فکرای عجیب غریب و سر زدن مداوم به سایت مرکز زلزله نگاری کشور به طرز شدیدی ترسیدیم حالا نترس کی بترس... خلاصه اینکه به دلیل ترس فراوان دچار بی خوابی شدیم..در حالی که بقیه خواب بودن!! اول ١سر رفتیم فیس بوک تا سرگرم شیم،دیدیم نخیر فایده ای نداره و هر چند دقیقه ١زمین لرزه ٢ ال ٣.٨ ریشتری ثبت میشه بالاخره تصمیم گرفتیم به هر قیمتی که شده بریم بیرون خونه بخوابیم(آخه طبق گفته هابم هم همینجوری بود بعد ٥صبح ١زلزله شدید اومد). خلاصه منو بابایی و ساینا وعمه هانیه و شوهرشون و مامانبزرگو بابابزرگ ساینا و مامان بابا و برادرای آقا حمید(شوهر عمه)سوار ماشی...
14 آذر 1391

وبلاگ

بالاخره روز موعود فرا رسید و من تونستم طلسم رو بشکنمو آدرس وبلاگت رو عوض کنم.. آخه چون قبل از تولدت تصمیم بر این بود که اسم قشنگت شیدا بشه منم اسموبلاگت رو شیدا گذاشتم اما بعد که اسم شما از شیدا به ساینا تبدیل شد من هر روز تو این فکر بودم که وبلگت رو عوض کنم و به اسم خودت بسازم اما از اونجا که کاری بس وقتگیر بود و منم که درگیر هزارو یک کار نمیشد. تا اینکه امرووووووووووووووز یا به عبارتی امشب این پروسه سنگین به پایان رسید.. خدایااااااااااااااااا شکرت که موفق شدم همه چی خوب پیش رفت فقط متاسفانه نتوونستم نظرات رو به این وبلاگت منتقل کنم صد حیف.. اما خب چاره چیست؟؟؟؟؟؟؟؟ راهی بود رفتنی،هرچه زودتر بهتر اما فقط میمونه کارای دان...
14 آذر 1391

1روز متفاوت

امروزم مثل بقیه روزا بووووووود اما تا ساعت٤:٢٣عصر که ناگهان زلزله شد!!!!! خدای من چقدر ترسناک بود ٥ریشتر در عمق ٥کیلومتری.. ما خونه بابابزرگ (بابایی)بودیم من تازه ساینا رو خواب کرده بودم و وایستاده بودم و داشتم با عمه هانیه صحبت میکردم که دیدیم لوستر لوستر داره تکون میخوره عمه هانیه جیغ زد شیرین ساینا رو بردار و فرار کن که منم تو ١ حرکت ساینا و پتوشو برداشتم و بدون کفش و حجاب اسلامی پریدم در خونه عمه هانیه ام اومد ماشین بابایی تو گاراژ به شکلی عجیب تکون میخورد و شاید نزدیک ٣٠ثانیه ای ای زلزله ی مهیب طول کشید خدا خودش بهما رحم کنه..آخه منو یاد زلزله بم انداخت آخه اونم دقیقا همینجوری طولانی بود فقط شدید تر بود.. الانم وسایل ض...
13 آذر 1391

5ماه گذشت

عشق مامانی ساینا کوچولوی من ٥ماهش تموم شد.تو این ٥ماه چه اتفاقا که نیوفتاد ولی بیشترش خوب بود.الان شما بعد از ٥ماه خیلی عوض شدی و خیلی کارا انجام میدی.دیگه واقعا بزرگ شدی. از همین الان معلومه خیلی درک وفهمت بالاست. الهی فدات شم عشقم عزیز دلم با تو روزای من ر نگ و بوی دیگه ای داره که قابل وصف نیست..تموم هستی من زندگی من تویی جوجه کوچولوی مامان.. عزیز دلم الهی ٥٠ سالگیتم ببینم   مامانی بینهااااااااااااااااااااااااایت دوستت داره ...
12 آذر 1391

تازه ترین های ساینا

نفس مامان قربونت برم این روزا تورو بیشتربا خودمون بیرون میبریم اما با کلی آساق پاساق.. 1عامه لباس تنت میکنم و بیرونم محکم بغلت میکنم تا گرم شی این لباسا رو مامانبزرگ مامانی(عزیز) برات بافته البته خیلی زیادن در همه رنگ و همه طرح..دستش درد نکنه الهی همیشه سایش بالا سرمون باشه اینا رو هم منو بابایی براخت از دبی خریدیم       الهی فدات شم ایشالله همشون رو به سلامتی بپوشی البته جوجوی ماخیلی از لباس گرم و کلاه بدش میاد اما چاره ای نیس باید عادت کنه... ساینا کوچولو تازگی هر چی که به دستش بیاد رو میکنه دهنش و بعد چند دقیقه یهو عصبی میشه جیغ میزنه برا همین کمتر جرات میکنم اسباب بازیات رو بدم دستت بازی کنی ...
12 آذر 1391

ساینا به باغ شازده میرود

جوجه ی کوچولوی مامانی برا اولین بار به باغ شازده رفت اینقدر دختر خوبی بود که حد نداشت اصلا غر نزد فقط به اطراف نگاه کرد ولذت برد مخصوصا فواره ها اینم جوجه با مامان و باباش تو باغ اینجام جوجه با مامانش و عمه هانیه اش تو باغ ما قبلا هر هفته میرفتیم باغ،خیلی قشنگه اما سرد،به همین دلیل با شما کمتر به اینجا میریم.. مامانی حسابی حواسش به جوجه هست تا دیگه سرما نخوره الهی فدای چشات شم 1دنیا دوست دارم ...
11 آذر 1391

تاسوعا و عاشورا

سلام جوجوی مامانی عزیز دلم مامان خیلی سرش شلوغه..آخه تا پایان ترم چیزی نمونده! به همین دلیل خیلی کم به وبلاگت سرمیزنم اما سعی میکنم برات همه چی رو بنویسم هفته ی قبل عموحمیدوبا خانومشون از یاسوج اومدن پیشمونکلی بیرون رفتیموخوش گذروندیم اما تو روبا خودمون جایی نبردیم آخه هوا واقعاسرد بود توهم که از کلاه و لباس گرم متنفری بعد از اون تو هفته ی اخیر ما تاسوعا و عاشاشورای حسینی رو پشت سر گذاشتیم و به دلیل سردی هوا و بارش بارون ما فقط ظهر عاشورا شمارو باخودمون بیرون بردیم که کلی لذت بردی و بعد از نیم ساعت با صدای تبل و ... خواب رفتی!!!!!اینم عکسی که با آقا شیر انداختی! ساینا کوچولو با مامان وبابا در جوپار مراسم عاشورای حسینی  ...
9 آذر 1391