92/2/2
نمیدونم چرا یه وقتایی زندگی اینقدر سخت میگیره چرا هیچ چیز اونجور که دلت میخواد پیش نمیره ...اما تا بوده چنین بوده من که دیگه بهش عادت کردم
بالاخره روز عروسی عمه هانیه فرارسید 92/2/2
اما چه عروسی ..چی به من گذشت فقط و فقط خدا میدونه
شب قبل عروسی زود رفتیم خونه و خوابیدیم فرداش کلی کار داشتیم اما یهو ساعت 4 از 1 صدا بیدار شدم دیدم ساینا از تو خواب داره بالا میاره
سریع بلندش کردم اما ول کن نبود بابایی رو بیدار کردیم و بعد از 1ربع رفتیم بیمارستان افضلی..
دکتر معاینه کرد و گفت بعد از 20 دقیقه اگه استفراغ نکرد بهش ORSبدین اما سر 3،4 دقیقه باز بالا آورد و چند بار تکرار شد که دکترش گفت بستریش کنین سرم بگیره
خیلی ترسیده بودم اشکام میومد ساعت 4:40 به مامانم زنگ زدمو بهش گفتم اینجور مواقع هیچی به اندازه ی حضور مادر ادمو دلگرم و آروم نمیکنه
مامانمم سریع اومد و بردن که بهش سرم بزنن
من نرفتم
سرم زدن و بعد صدام کردن بغلش کردم شیر خورد و یه کم خوابید
ساعت 7 بردیم از شکمش عکس بگیریم خیلی اذیت کرد و خیلی گریه کرد
سرم از دستش در اومد باز به اون دستش سرم زدن خیلی گریه کرد الهی بمیرم بچم خیلی اذیت شد
نمیتونستن رگشو پیدا کنن
خلاصه باز به بدبختی رو شونم خوابید بابایی هم سرم به دست پشت سرم راه میرفت توسالن بیمارستان همه نگرانش بودن
تا 11 سرم گرفت و جواب آزمایش اومد که گفتن ویروسه و 1 هفته طول میکشه
خلاصه مرخص کردن رفتیم خونه شبم باید میرفتیم عروسی
به بدختی و باعجله در بدترین شرایط آماده شدیمو رفتیم و ساینا ثانیه ای از بغلم پایین نیومد و کل شب بغلم بود جز 1 ساعت که بابایی بردش تو ماشین خوابش کرد
من که از عروسی جیزی نفهمیدم اونم عروسی که سالها منتظرش بودم عروسی دوست هیشگی، خواهر، دختر عمه، خواهر شوهر...هانیه برا من همه ی ایناست
حیییییییف..
اما متاسفانه این مریضی باعث ضعیف شدنت شد به مدت 1ماه مریض بودی
اینم تنها کسی که در تاریخ 92/2/2 از ساینا جونم دارم
الهی بمیرم و تورو دیگه تو همچین وضعی نبینم جوجه کوچولوی من...
دووووووستت دارم الهی تنت و روحت همیشه سالم باشه